ملودی عشق پارت ۳۰
ملودی عشق پارت ۳۰
نویسنده:
به قطرات خون روی دستش نگاه کرد
و با ناباوری به جسم کوچکی ک روی زمین افتاده بود خیره شد
با همون دستای خونی جسمش رو در آغوشش کشید و اولین قطره اشکش جاری شد
در همین لحظه صدای نیا به گوشش رسید
+چ...چطور تونستی این کارو کنییییی
تو یه شیطانیییی.....شیطان!
ملکه:اوووووو چ عشق جالبی!
فدا کاری برای نجات جون عشقت
داستان جالبی میشه !
ملکه:وایسا ببینم.....اینو به عنوانه هدیه قبول کن !
قشنگه ن؟
حالا ک دقت میکنم وقتی تو خون خودش قلت خوده زیبا به نظر میرسه
با نا باوری به ملکه خیره شده بود و اشک میریخت
اون دیگه تنها شده بود
همهی زندگیش
همهی آرزو هاش
همهی امیدش
و
عشقش
مرده بود
با چشمای اشکی به چهرهی معصوم لونا نگاه کرد
اروم جلو رفت و لب هاش رو روی لب های دختر قرار داد
این اولین و آخرین بوسه ی اونا بود!
*پایان فلش بک*
نویسنده
تو این چند ماه پرنس کوک تو خونه لونا زندگی میکرد.
حتا اجازه نداده بود کسی وارد خونه بشه
افسردگی شدیدی داشت و چند باری برای خودکشی تلاش کرده بود ک با وجود افسر کیم جلوش گرفته شد!
البته افسر کیم هم دست کمی از پرنس نداشت
اون دوباره تنها شده بود
ساخت شیلیکا به پایان رسیده بود و حالا آماده برای امتحان بود
افسر کیم دوست داشت لونا اون رو امتحان کنه ولی خب....دیگه لونایی وجود نداشت!
ملکه باعث شد نیا به اجبار توی قصر بمونه
پرنس تهیونگ هم به عنوان جانشین امپراطور انتخاب شده بود
ولونا......
مراسم خاکسپاری لونا به خوبی انجام شد
و همه برای آرامش روحش دعا کردند
پرنس کوک هروز به دیدنش میرفت و چند ساعتی کنار قبرش مینشست تا شاید کمی از دلتنگیش کم بشه
امروز هم مثل بقیه روز هابه دیدنش رفته بود با این تفاوت ک امروز باهاش حرف هم میزد
#:سلام....
اونجا بهت خوش میگزره؟
میشه یه لطفی کنی و بیای به خوابم؟
البته اگه من بخوابم تا بتونی بیای!
دلم خیلی برات تنگ شده!!
از خودم بدم میاد ک باعث شدم تو بمیری این حق تو نبود این من بودم ک باید میمردم ن تو
چرا؟..............چرا اینکارو کردی؟....چرا پریدی جلوم؟
چرا نزاشتی اونا منو بکشند و خودت به زندگیت ادامه بدی ها؟؟؟؟
چندبار خواستم بیادمم پیشت ولی نامجون هیونگ نزاشت
دلم برات تنگ شده!
و...
دوست دارم!♡
ادامه
لایک ۵۰
کامنت۳۰۰
1
نویسنده:
به قطرات خون روی دستش نگاه کرد
و با ناباوری به جسم کوچکی ک روی زمین افتاده بود خیره شد
با همون دستای خونی جسمش رو در آغوشش کشید و اولین قطره اشکش جاری شد
در همین لحظه صدای نیا به گوشش رسید
+چ...چطور تونستی این کارو کنییییی
تو یه شیطانیییی.....شیطان!
ملکه:اوووووو چ عشق جالبی!
فدا کاری برای نجات جون عشقت
داستان جالبی میشه !
ملکه:وایسا ببینم.....اینو به عنوانه هدیه قبول کن !
قشنگه ن؟
حالا ک دقت میکنم وقتی تو خون خودش قلت خوده زیبا به نظر میرسه
با نا باوری به ملکه خیره شده بود و اشک میریخت
اون دیگه تنها شده بود
همهی زندگیش
همهی آرزو هاش
همهی امیدش
و
عشقش
مرده بود
با چشمای اشکی به چهرهی معصوم لونا نگاه کرد
اروم جلو رفت و لب هاش رو روی لب های دختر قرار داد
این اولین و آخرین بوسه ی اونا بود!
*پایان فلش بک*
نویسنده
تو این چند ماه پرنس کوک تو خونه لونا زندگی میکرد.
حتا اجازه نداده بود کسی وارد خونه بشه
افسردگی شدیدی داشت و چند باری برای خودکشی تلاش کرده بود ک با وجود افسر کیم جلوش گرفته شد!
البته افسر کیم هم دست کمی از پرنس نداشت
اون دوباره تنها شده بود
ساخت شیلیکا به پایان رسیده بود و حالا آماده برای امتحان بود
افسر کیم دوست داشت لونا اون رو امتحان کنه ولی خب....دیگه لونایی وجود نداشت!
ملکه باعث شد نیا به اجبار توی قصر بمونه
پرنس تهیونگ هم به عنوان جانشین امپراطور انتخاب شده بود
ولونا......
مراسم خاکسپاری لونا به خوبی انجام شد
و همه برای آرامش روحش دعا کردند
پرنس کوک هروز به دیدنش میرفت و چند ساعتی کنار قبرش مینشست تا شاید کمی از دلتنگیش کم بشه
امروز هم مثل بقیه روز هابه دیدنش رفته بود با این تفاوت ک امروز باهاش حرف هم میزد
#:سلام....
اونجا بهت خوش میگزره؟
میشه یه لطفی کنی و بیای به خوابم؟
البته اگه من بخوابم تا بتونی بیای!
دلم خیلی برات تنگ شده!!
از خودم بدم میاد ک باعث شدم تو بمیری این حق تو نبود این من بودم ک باید میمردم ن تو
چرا؟..............چرا اینکارو کردی؟....چرا پریدی جلوم؟
چرا نزاشتی اونا منو بکشند و خودت به زندگیت ادامه بدی ها؟؟؟؟
چندبار خواستم بیادمم پیشت ولی نامجون هیونگ نزاشت
دلم برات تنگ شده!
و...
دوست دارم!♡
ادامه
لایک ۵۰
کامنت۳۰۰
1
- ۳.۱k
- ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط